به خدا دلم گرفت خانه بي پدر نشايد

توي اين چند ساله هر وقت ميهماني از راه دور و نزديك به زنجان مي آمد، با يه پز حسابي اون رو به گلخانه و مجموعه اي منحصر بفرد مي بردم، كه در نوع خود بي همتاست و بوي زندگي مي داد و عشق.
بي مانع تا ته اطاق هاي اين مجموعه زيبا با دانشجوياني كه با نهايت ادب بدون در نظر گرفتن نوع جنيست به كار كسب علم و دانش و صد البته كسب مدارج عالي براي سرفرازي ميهن عزيزم بودند همان ها كه بي توجه به فضاي بيرون، قيل و قال، بي ديوار و ميله اي آزادانه مي آمدند سرافرازانه به شهرو ديارشان بازمي گشتند. دلتنگ اين بودند كه كي جمعه مي آيد، تا با "پروفسور ثبوتي" بار دلتنگي را به كوه برند او عاشقانه از مشكلات و... بگويد.

يادم هست براي برداشت مصاحبه اي در مورد خيريه سرطاني ها (مهرانه) به واسطه دوستي پيش او رفتم راحت پذيرايم شد و عاشقانه از خدمت گفت و ريشه كن كردن فقر سر آخر از او سوالي خصوصي پرسيدم.
" پروفسور با اين همه مشغله چطور فرصت مي كنيد به كار خيريه برسيد؟"
به آرامي سر به زير كشيد و شايد خواست عمق فاجعه را بيان كند، قدري تكاني به هيكل نازش داد، دست به زير غبغبه برد، وقتي قدري سرش را بالا برد، قطرات اشك جوابم را به تندي داد، از او معذرت خواستم و رفتم.

شايد گناه ما همشهريان است كه مجسمه اي برنزي او را بر سر در شهر نياويختيم، شاید خرده بر ماست كه در فلكه آزادگان به جاي آن نماد بي نشان كوهنورد به پاس ورود به مجموعه پر افتخار علوم پايه چهره اين نازنين را طلايي نساختيم. شايد از ماست كه از او كم گفتيم. تا اگر كسان ديارشان به شهرمان افتاد، بشناسند كه ما چه پدر بزرگي داريم ، قابل احترام براي همه ي اقشار جامعه، پر مسلم است داشتن يا نداشتن سمت براي او هيچ ارزشي از شخصيت والا و انساني او در قلب مردم فهيم نمي كاهد. اما بدانيد اين انصاف نيست و بلكه حرمت شكني است براي كسي كه به اين شهر اين همه خدمت و شخصت ارزاني داشت، دلش را شكستيد واي بر شما همان طوركه دل مردم زنجان و دانشجويان ايران را... كاش در اين شهر نبود و يا نميدانم....
بگذرا گريه كنيم به حال زارمان.
