سلام، سلامی به بزرگی رود،کوه جنگل و عظمت سرود .

برام همیشه سوال بود و هست؟

چرا وقتی روی قله می ایستیم و برمیگردیم بوق و کرنا ساز میکنیم که آی خلایق مستید و منگ...

ما پیروز میدانیم..

 

زدیم....

 بر این پندارم، این همان آغازی ست که خیلی از حقایق را پشت خود پنهان ساخته و می سازد. که اگر فقط و فقط ذره ی درگیر خشم قاتل مهربان شویم.

  آی و وای به حالمان با این ،،هرم صعودی،، که ساختیم.  

  این ابتدای کلامی بود که خواستم همره گزارشم بیاورم . پر مسلم است شاید به مزاق خیلی ها خوش ناید و نجاریان، باز همان بد گو ی، زخمه سرا قلمداد گردد...

شاید سوال شود؟ چطور شد ،حسنی که بارها پر سن و کم سن، زن یا مرد را یاری داده بر این قله و مشابه نشاند، چرا حال که این بار از نیمه راه سخت زمین و کوهی به سهلی چون موستاق نه چوایو و....برگشت چنین داد سخن می دهد....

شاید شنیدنی باشد...

شاید باورمان را بشود قوی تر ساخت...

 شاید بشود جوری دیگر سجده شکر بجا آورد...

یا جور دیگر عاشق شد.

 

باشد بگذار این گونه باشد

گر من دست بقلم زخمی بردم از این روست شاید فردا جوانی را به حکم عشق و علم به دانایی رساندم,که ای عاشق و مجنون ره درست کدام است و چه جامه باید به تن کرد.

عزت زیاد باشد مقبول افتد و توانم صادقانه بر خود درون بتازم

پنج صبح کاشکار