ببين سلام

شب از نصفه هم گذشته بود. خواب برف مي ديدم. از اون برفاي بچگي نمي دونم تو چقدر يادته؟ ولي من خيلي خوب ياد دارم اون زمونا كه يه الف بچه بودم، تو شهر و ديارمون خيلي برف ميومد و خدا بيامورز بابا يا همون آقاي خودمون از سر شب تا صبحِ كله سحر چندين بار جُل و پَلاس جمع مي كرد كفشاش رو از قيد كرسي بيرون مي كشيد و  مي زد به خر پشته، نَكُنه اين سقف وا مونده زير بار برف كمر خَم كُنه و هُري بريزه تو سَرمون، بگذريم از آزاري كه تو وجودش موج مي زد و دوست داشت به هر نحوي ماها رو و بيشتر داداشاي بزرگ رو بِچزونه و اونا رو هم پشت خودش بِكشونه رو خَر پُشته و با پاروي پُشته مال كه مخصوص برفاي سنگين منطقه ما بود مي افتادن به جون برفا، برف گفتي، بعضي وقتا اونقد سنگين بود كه دو نفري از پَس هُل دادن پارو بر نميامدن، و ننه ي ناز كه دِلش مثِ سير و سركه مي جوشيد، "نكنه بچه ها بچان و يا سُر بُخورن، "الهي بگم چي نَشي غلام اي بچه ها را تا نَكشي ول كن نيستي". همه آرزومون اين بود  كار اجباري زودتر تموم بشه و شيريجه بريم زير كرسي چار قيده و بسرانيم چاي ننه جون رو تو دل يخ زده.

 آره دِلوم صبح كه به جَخت از "سراب باريداب" بالا مي اومد، عشقمون شده بود نگاه به شيشه هاي يخ زده كه به هزار شكل و شمايل در اومده بود، با صداي ننه كه "روله دير شد"  از تونل درست شده توسط داداشا مي دويدم تا به مطبخ دود گرفته برسم همون جا كه مادر تنور هم داشت و گاه وقتي برامون نون و فطير درست مي كرد.  چاي ننه جون به آدم جون ميداد. اما مدرسه كه بقول آقا ناظم سنگ هم بباره تعطيل بي تعطيل. مثل حالا كه نبود، تا كه ذره ابره مي جنبه زمين و زمان كركره رو مي كشن پايين و ميپرن تو دوداي خيابوناي غم گرفته.

ادامه درد دل

و بقیه عکسها در فیس بوک