به بهانه ی دو ساله شدن نخستین صعود کارگران کشور

 هیمالیا – پاکستان -  قله برودپیک 8047 متر

حسن نجاریان

 چه قشنگه باوری به واقعیت تبدیل شدن، یا غیر ممکنی، ممکن، یادش سبز اولین اردوها چه  خجولانه برگزار می شد. و با احتیاط لازم، آخه بابا اردو اونم برا هیمالیا یه اسم و رسمی واسه خودش داشت و آدماش یه دَک و پُزی نه با این وسایلای قرون و سطا و چشای از فرط شب کاری پف کرده!!

این شد اندر حکایت ما و فعالیت تیم کارگری کاری و حرکتی که از دیر باز آغاز شده بود، و حالا ما شده بودیم بخشی از سکان این ماجرا، خیلی موقع ها فکر می کردیم چطور می شه این همه اما  اگر ها عملی بشه که اگر بشود چه شود.

  و الان با این مدت زیادی از آن سفر گذشته وقتی به حاشیه ها و نظرات دوستان فکر می کنم می بینم چه روزگار سختی پس پشت نهادیم چه نظراتی، یاد حرفهای عزیزان بهپور، خوشخو که می افتم به خود میبالم از این همه تفکر ناب "شما می تونید. اگه شما تونستید به خاطر باور قشنگتون بود" تعارفات را که کنار گذاشتم و قضیه را حلاجی کردم به نتاجی رسیدم و گفتم حالا که کتاب خاطرات این عزیزان چاپ شد. در آستانه سالروز این صعود یه نگاه متفاوت داشته باشم بدور از  تعارفات شاید تلنگری باشه برا همه اونایی که قشنگ فکر می کنن و خوب می بینن امید که بتونیم تمیز ببینیم و خوب فکر کنیم اون موقع است که خیلی از غیر ممکن ها عملی میشه این شد که بفکرم زد تیتر وار خصلت و روند کار این ستیزگران، سنگرهای تولید را یادی کنم و  ازاین راه یک بار دیگه ضمن شاد باش این صعود دستان پر مهرشان را بفشارم همان ها که:

با یه باور پاک و قشنگ

بی ادعا

یه عالمه قدردانی

یه جسارت بی همتا

دیدن افق طلایی دور دست

عشق یافتن، شور دیدن

با مشکلات به درستی ستیزیدن

یک خانواده شدن

دلسوزی کردن

پل شدن برای یکدیگر

مهربانی کردن

بی توقع کار کردن

شجاعت در کلام

صداقت در رفتار

گستاخ در بیان واقعیت

و آن شد که

رسیدند به آن بلند بی انتها.

بعد وقتی این ایتم ها رو حلاجی کردم دیدم براستی مگر هیمالیا چیزی ورای اینها می خواست و یا مگر هم آنهایی که مردانه از سد سرما و سوز شبانه گریختند، رنج سفر چشیدند چیزی بیش از اینها داشتند. هرگز فراموش نمی کنم در کوران اردوها تعدادی از این عزیزان از سرویس شیفت سه پیاده شده خود را معرفی می کردند. مهم نبود شب راه برویم یا روز مهم این بود اینها پشت هم بودند و مشتاقانه به استقبال طلوع صبح از زمستان سخت منطقه کهار گرفته تا شیرکوه و دیو سپید تا آتشفشان خوش غرش با مردمان ناب تفتان و یا سوز جانکاه سبلانم بالا رفتند.

 

 و هر بار که تن خسته به شهر می رساندیم حتما جایی برای حرف دل می گذاشتیم و به هم از کاستی ها می گفتیم، و آنها می رفتند و تا اردوی بعد ساخته می شدند و تو آنها را حس می کردی وقتی می شنیدی یخار و یخچال سبلان زیر گامهای نازنینشان قرار دارد. به شوق ادامه راه می دادی، تا عاقبت سفر آغاز شد و پریدیم به آغوش کوههای بلند،  اگر چه با غصه و ملال رفتیم و می دانستیم پانزده روز تاٌخیر در هیمالیا یعنی چه، ولی وقتی کوله بر دوش رفت فقط فکر کمپ اصلی بودیم، کسی نباید فکر دیگری داشته باشد بجز سرپرست و این او بود که باید شبها غصه هم رازش شود که آیا می شود، مشکلات کجاست و دهها مشکلی که روزانه از راه می رسید.

وقتی رسیدیم به کمپ احساس این بود که  کارمان تمام است یک تیم نزدیک قله دیگری در حال هم هوایی نهایی وای خدا ما چقدراز قله دور بودیم. اما همدلی و همراهی باعث شد آرام و بی تعلل شروع کنیم، بارها، ابزارها، یه بار کم و شروع  کار جدی فقط وقتی رسیدم کمپ یک با آن شادی وصف ناپذیر دریافتیم این بچه های ناز به این سادگی ها تن به شکست نخواهند داد. خیلی مواردی که برای خیلی ها غیر عادی بود برای ما عادی شده بود. خوردن، آواز خواندن، حتی رقصیدن، چادر زدن، دنبال کنسرو ابگوشت گشتن، فکر هوا کردن بردیان(بادبادک) کردن، بدنبال بلندایی گشتن تا ندای دل به مادر رساندن، دیگری که فقط نامش پزشک بر او بود شده بود مربی کلاس رقص و در هر کمپ بدنبال فلاتی برای برپایی کلاس چوبی (رقص محلی لری)، دو شرپا هم که با ما عجین شده بودند و گویا دریافته بودند این ایرانیها آمدند کار را یکسره کنند و شادی را حتی برای آنها که سابقا ناکام مانده اند، به ارمغان برند، از شجاعی ها گرفته تا اعضای تیم ملی چند سال پیش همه شده بودند یک تن و بک صدا با آهنگی به بزرگی کوه، گروه تهران و... مطرح نبود مهم عشق وطن بود و کاری بزرگ.

 ناز کنی ناز کنم ناز کن/ دلبری آغاز کن

 

روزها که هوا مجال کار می گرفت همه می نوشتند و من از دل آنها و شبها چه مرور شیرینی داشتیم بر  برداشتهای روزانه خود تا رسد آن ستیز جانانه خوان به خوان تا کمپ چهار و آن ستیز نهایی تا گردنه و نهایت قله بی انتها به نام عاشقان به یاد کارگران