سلام بازم  منم

همون نق نقوی سابق  و بی حوصله ی امروز

منم همون که بعضی وقتها زخم زبونش شما رو می رنجونه

امروز بود همین امروز به یکی از شاگردا که حالا دیگه ارتباطمان از مرز استاد و شاگردی گذشته و رفاقتی دیرینه یافته همکلام شدم ...

که آره من دیگه نیستم  کم آوردم باور بدار ... بابا چقدر فکر و خیال و ناروا بازی ؟! یه دستایی تو کاره که ما نریم سفر دلم گرفته برا این هم کار دو ساله تو کارگروه و تربیت بچه ها و زحمت مربیا که صادقانه تلاش کردند و می کنند، کمر همت بستن که بلکه بتوانیم تعدادی جوان وارسته را به ستیزی جانانه و صد البته عاشقانه بکشانیم.  ای وای برما که فقط سعی داریم قلبهایمان را از هم دور کنیم براستی چرا؟ متن زیر  تقدیم همان ها باد با دلی شکسته!؟

فاصله قلبها

 ماجرایی تامل برانگیز : میزان فاصله ی قلب آدم ها و تٌن صدا

استادى از شاگردانش پرسید:
چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟
چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟

شاگردان فکرى کردند و یکى از آن‌ها گفت:
چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم

استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟
آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟

 شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.

 سرانجام او چنین توضیح داد:
هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد.
آن‌ها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند.
هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آن‌ها باید صدایشان را بلندتر کنند.

 سپس استاد پرسید:
هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟
آن‌ها سر هم داد نمی‌زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند. چرا؟
چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است.
فاصله قلب‌هاشان بسیار کم است.

استاد ادامه داد:
هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر می‌شود.
سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یکدیگر نگاه می‌کنند.
این هنگامى است که دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باش

عاشق هم باشید و کینه نورزید

 

 

مالکیت اندوه

از تو کیفم دوهزارتومانی درآوردم و به راننده دادم. هشت هزار تومان پول داشتم، چاهار تا دوهزارتومانی. راننده گفت خرد بده خانوم. گفتم خرد ندارم، هفت‌تیر پیاده می‌شم. گفت نگه می‌دارم برو خرد کن بیار. گفتم من نمی‌کنم این کارو آقا.

مالکیت اندوه و ادامه ....