یک روز یک قصه
اندر احوال کلاس و هواشناسی
ما رو باش فکر می کردیم مرکز کشور و کلان شهر بودن و .... باید کلی برو بیا داشته باشه، یا شاید همونه که هر مرضی، قَرضی در پی داره و عمدی نا خواسته برا به اعتیاد کشوندن ترو تشکیلات نکنه کِسی زبون در آره یا به پر قباش بَر بخوره... که هوا چند درجه است و...
همه ی قصه ها و نحسی ها از یه کلاس عملی کار آموزی کوه شروع شد، تو منطقه سولقان روستای "کشار بالا" با اینکه هَنو پرُ زمانی مونده تا تِشک خورشید درست و حسابی تو فرق سرمون جا خوش کُنهِ و ما بد خُلق ایکه چرا ساعتی زمان رو از دست دادیم، توی ایی دَست دَست کردن های زِبلانه ی سرپرست وا مونده بودیم که سر و کله ی شاه شاهان، راهنمای خوش قد و قامت سُرو مُورو گُنده پیدا شد، جَختی با بعضیا که فکر می کرد پَتش رو رو آب نمی ریزن چاق سلامتی کرد و سُرید جلو تیم و سُکان کار رو با گرفتن بی سیم تو دَس گرفت. تُپقی زدُ دِکُ پُزی نشون داد. و ما که تازه فهمیدیم بابا این بزرگ مرد همه کاره بوده و ما رو باش تو مُخِمُون کرده بودیم راه اَ تو روستا س. درعوض خیر ن... با اون رفیق بلند قد و قامتش پاشنه وَر کشید تو دل شیبِ بد فرم تا یه باره به همه غُرغُر بد جوری خاتمه بده که: "حالا صعود کنید!... اومدید کلاس هان؟ اومدید شیب بشناسید؟". یکی نبود بِهش بگه بابا بخدا تجدیدی مجدیدی تو کار نیس رحم کن...
بگذریم که پاک پاکی یادمون رفت بابا کلاسی هست و... اصول و قوانینی خلاصه برا دل وا مونده خودمون هم که شده به خط شدیم و از کلاس گفتیم و بخت بدمان رو دادیم دَس ای اوستا و براه زدیم...
یه شیب نصفهِ نیمه رو که بالا رفتیم صفای رایحه زباله ي جان سوز دل و جونمون رو جلا داد و هوش از سرمون رفت طوري كه داشت یادمون مي رفت اینجا تهرونِ و شمال شهر و تازَشم تو دل کوهها تا اینکه چشممان روشن شد به تابلوی هواشناسی منطقه، خداییش کیف داره نه ؟
گرمای زباله و دود کلافه کننده
با اين تَرو تشکیلات هواشناسی...
حالا چه سنخیت قشنگی رو نپرس؟!
کسی نیس هواری بِزنه به حال ما
که بابا ... هیچی هیچی
زباله ها ت يادت نره؟!
دست دست مریزاد - حسن نجاریان