صعودی عاشقانه

پروزای ناباورانه

لعنت به این جمعه شوم

 

ما بی چرا زندگانیم

و آنان به چرا مرگ خود آگاهانند

شاملو

 

از بعد از ظهر جمعه  ۳۱ تیر ماه ۱۳۹۰ پیام پشت پیام،یکی از دیگری متفاوت تر اول  صعود و شادی دقایقی بعد اندوه و غصه لیلا اسفندیاری که کاملا آرام و بی صدا رفت  تا نماینده ی بانوان کشور باشد بر صعودی 8000 متری پس از صعود قله اعلام می کند . توانش پایین آمده و دوستان ایرانی که منتظر فرودش در پایین دست قله بودند با  پایین نیامدن او تماس گرفته ... پس لیلا کجاست

و جواب کوتاه و دردناک  او از زیر قله و از قسمت سنگی  پرت می شود

و باز شنیدم ایرانیان منطقه در صدد هستند پیکر او را به پایین منتقل کنند که کاری  است بسیار دشوار و طاقت فرسا که حداقل از کمپ یک خطر آفرین خواهد بود

اگر چه ای کاش هرگز به این زمین ناسپاس بازنگردد و در ان مکان پاک عالم بماند

و اگر برای تسلی خاطر بازماندگان می باشد که

 

امید وارم حداقل برای انتقال پیکرش اسپانسر پیدا شود

برای تلاش گران ایرانی که فکر این کار جسورانه هستند آرزوی موفقیت دارم

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

من عاجزم ز گفتن و خلق

از شنیدن...

درج خبر از

منبع خبر اولیه

  از میان پیام های رسیده دوستان:

آسمان سربی رنگ

من درون قفس سرد اتاقم

دلتنگ می پرد مرغ نگاهم تا دور

وای باران...

پر مرغان نگاهم را شست.

--

باورم نيست که با آن همه سر زندگی و شور و امید
رفتي و با تلی از خاک هم آغوش شدی
رفتي و ...
تو همه حس پریدن
وَ از این خاک بریدن
رفتن و رفتن و رفتن
تا به سر منزل مقصود رسیدن

--

تا تو دریا نشوی موج اسیرت نشود

راز دریا را فقط

غرق شدگان میدانند

--

 بر آنم که عشق بورزم...
پیش از آن‌که واپسین نفس را برآرم،
پیش از آن‌که پرده فرو افتد،
پیش از پژمردن آخرین گل،
برآنم که زندگی کنم.
برآنم که عشق بورزم.
برآنم که، باشم.

در این جهان ظلمانی،
در این روزگار سرشار از فجایع،
در این دنیای پر از کینه،
نزد کسانی که نیازمند منند،
کسانی که نیازمند ایشانم،
کسانی که ستایش انگیزند،
تا دریابم؛
شگفتی کنم؛
باز شناسم؛
که‌ام؟
که می‌توانم باشم؟
که می‌خواهم باشم؟
تا روزها بی‌ثمر نماند،
ساعت‌ها جان یابد،
لحظه‌ها گران‌بار شود،
هنگامی که می‌خندم،
هنگامی که می‌گریم،
هنگامی که لب فرو می‌بندم،
در سفرم به سوی تو،
به سوی خود،
به سوی خدا،
که راهی‌ست ناشناخته
پُر خار، ناهموار،
راهی که ـ باری ـ
در آن گام می‌گذارم،
که قدم نهاده‌ام،
و سر بازگشت ندارم.
بی‌آنکه دیده باشم شکوفایی گل‌ها را،
بی‌آنکه شنیده باشم خروش رودها را،
بی‌آنکه به شگفت در آیم از زیبایی حیات.

اکنون مرگ می‌تواند فراز آید.
اکنون می‌توانم به راه افتم.
آکنون می‌توانم بگویم که:
"زندگی کرده‌ام".


" شاملو "

--

اهل کوهستان نیستم
اتفاقی گذرم بر صفحه ی یاران افتاد
و نگاهی به لیلا کردم
عجبا شعر به یغما بردم
این شعر و تقدیم می کنم به روح پاک لیلا ، که اتفاقی و خیلی گذری توی صفحات اسمش را خواندم ، عکسش را دیدم و جایی بهتر از این برای گذاشتن شعری که برایش سرودم نیافتم :
سکوت ای داد کوهستان
لیلی بی باک کوهستان
تو لیلایی تو مجنونی ؟
تویی فرهاد کوهستان
سکوت ای باد نشکفته
بخواب در خاک کوهستان
چو آرش در کمان دادی
تو جان در یاد کوهستان
تو چون برفی چو بارانی
تو ای چالاک کوهستان

آوا