بدبين، خسته، بی‌باور
گاه خيال می‌کنم
پشتِ خواب هر پروانه‌ای
عنکبوتِ پاپوش‌دوزِ دروغگويی
پنهان است
که در تبانیِ خود با تاريکی
تنها به غارتِ پاييزی‌ترين پيله‌ها می‌انديشد.


بی‌دليل نيست
که هرگز به زَمهريرِ هيچ زمستانی
اعتماد نکرده‌ام.


آيا به هيزم‌های خيسِ اين چاله‌ی بی‌چراغ
دقت کرده‌ايد؟
دَسته‌ی آشناترين تَبرهای اين حادثه
همه از جنسِ جنگلِ خواب‌آلودی‌ست
که خود نيز
روئيده‌ی رويابينِ آفتاب و آسمان‌اش بوده‌ايم.


دروغ نمی‌گويم
باد را بنگريد
باد هم از وزيدنِ اين همه واژه
به آخرين جمله‌ی غم‌انگيزِ جهان رسيده است:
را ... را ... راحت‌ام بگذاريد،
من هم بدبين‌ام
من هم خسته‌ام
من هم بی‌باور ...!

سید علی صالحی