به بهونه ی رُپ رُپ قلم
به بهونه ی رُپ رُپ قلم
و
قصه ی عاشقونه ی اوراز و نازی
گاهی می رویم تا برسیم کجایش را نمی دانم. فقط می رویم تا برسیم. بی خبر از آنکه همیشه رفتن راه رسیدن نیست. گاه برای رسیدن باید رفت. باید ایستاد و نگریست. باید دید. شاید رسیده ای و ادامه دادن فقط دورت کند. باید ایستاد و نگریست به مسیر طی شده گاه رسیده ای و نمی دانی و گاه در ابتدای راهی و گمان می کنی رسیده ای. مهم رسیدن نیست مهم آغاز است که گاهی هیچ روی نمی دهد و گاهی می شود بدون آنکه خواسته باشی...
ببین: سلام خداحافظ چیز تازه اگر یافتی اضافت کن به این دو عبارت تا قلب باز شود در رو به دیوار... بیا این دفه قصه رو جوری دیگه آغاز کنیم، یه جورایی که به مزاق همه خوش بیاد. آخه این سفر، سفری چند ملیتی بود.
کردی، لری. مِشدی. یا همدانی و کرمانی خوب تهرونیا که همیشه جل و پلاسشون پَهنه. البت حق هم دارن. کو تهرونی هر ملیتی تو اون دود و گرفتگی ایام ساز خویش کوک می کنه...
دوست خوب می خوام این بار داستان رو از زبان سه عاشق دلشیفته بیان کنم. شاید بگی چرا سه تا حالا قصه ی دو عاشق شنیده بودیم این دیگه چه صیغه ایست. ببین چرا عجله می کنی. دیر نمی شه اصولاً حرف زدن ما آدم رو دق دار می کنه حالا بشنو.
اولندش که: پدر جان من و چه به صعود قلم با یه مشت آدم ادبی و اهل لفظ کلام. خودم خوب میدونم این رفتنا و کارا قلم تیز و بُرا می خواد و دِل نوشتن تازشم هر کاری قوائد و قانون خودش رو داره با چار تا کلام لری و ... نمی شه شد نویسنده که. اینا دلایلی بود تو این چند ساله واسه عدم حضورم تا حال...
اما امسال که ما قوشه پیدا کردیم از بس برنامه عوضکردیم و هیچ کدام مرادمان نشد. قرار بود بریم جنگل نزدیکیایی ولایت که نشد... بعد یه باره زد کَلمون بریم سرشاخان پیش عمو قربانی مثِ اون بار که آی کِیف کردیم. آخ صفا کردیم. مگه کسی هست که با قربانی و دوستای نازنینش سفر کنه و بهش بد بگذره. آوازش به ته دل می شینه. مَنشش یادگار مردای ایران کُهنه . مدیریت و برنامه ریزیش بیشتر از اونیه که لای خطوط کتابا دنبالشی...
اما دادا یار در خانه و ما گِرد جهان می گردیم. توی این روزای نازنین بهار یه همچین فراغتی همه رو دستپاچه می کنه و انگار خوش دارن همه جا سر بزنن ایجور میشه که " اَ هول حلیم می پری تو دیگ" برا یکی مهمون نا خونده میاد و برا یکی کار و... خلاصه علی ماندو حوضش ای شد حال و روز ما...
خدا پدر بابا زاده رو رحمت کنه که نجاتمون داد. "بیا بریم صعود قلم. حسن بد نیست از نزدیک با دوستای جدید آشنا شدن. از دل گفتن. شرمنده کردن. دست مریزاد گفتن. چه میدونم بچه های بدی نیستن..." مدتی بود، دلم لَک زده بود واسه محمد تازه اینش مزه می ده که صعود قلم از پیش دوستم محمد اوراز کلید می خورد. خیلی وقت بود با کیومرث بیرون نزده بودیم. که هر باز زده بودیم. ثمرش صفا بود و یه عالمه مطلب و حکمت یاد گرفتن. با این آدما اه رفتن از اون سفرایی نیست که به جای آرامش، سوهان سازی عمر باشه و عاقبت خوردن چند قرص آرامش محیط. نه زندگیه و یادگیری. تا می تونی فرا بیگر و بیاموز.
آقا باشه. کی 5 شنبه. صبح زودی از تهران زد به دروازه و رسید. از ارابه ی لَکنتی قدری دلخور بود. که این وا مانده راه رفتنو با کلاس دانس اشتباه گرفته تهران تا اینجا پاک پاکی یه پا رقاص شدیم از بس بالا پایین پردیم و دست لرزه، البت یه ثمر داشت. اصلاً متوجه خندقای بین راه که نام آسفالتِ بزرگراه به خود گرفته نشدیم همون ها که با وعده وعید قرار بود ده روزه درسته بشه. که ما از این ده روزا زیاد شندیم . تو این وانفسا.
چهار چرخش رو هوا کردیم و چار بالانس ناب و سفارشی با چند گرم اضافت سرب راهی شدیم .نصفه های راه قار و قور رودها بلند آسمون شد که فقط کباب اونم بُناب. تازشم عیالات نازنین سفارش کرده حتماً بی کباب گذر نکن. دست به دامان رهبر شدیم.
بابا دست پاتو گم نکن "رهبر" منظورم قربانیه آخه خیلی ساله این اسمو واسش گذاشتیم از موقع بودن اوراز. یه آدرس داد که راحت رفتیم سراغش تخت و باد و شن مخصوص عراقی باعث شد نزاره تو خیابون بشینیم و خُنگی مزه مزه کنیم تا ما خستگی سفر به آب بدیم سُفره رو داخل انداخت. چاق و مست که شدیم. زدیم به راه و هِی خاطره و غیبت و آسمون و ریسمون. راستی کیومرث یه دوستی بود تو نقده که فریدون اسماعیل زاده خیلی دوستش داشت. همه دوستش داشتیم. واسه همه دلای دَردو دایه بود. بزرگ و با اخلاق. اصلاً تو مرز نشینان اون دیار غم و شادی ناب کم آدم بد پیدا می شه. یه کم به حافظه ی پیری فشار آورد. مُخ ما که بِن کل تعطیله. بازم اون. "یافتم کاک یوسف." آره یوسف. شماره. یه قدی فکر کرد: "یه وخت روت زیاد نشه فکر کنی ما پیر شدیم، نه پدر جان اما چند روز پیش واسه دست کشیدن رو دفتر تلفن رفتم سراغش، میدونی حسن ازهر ردیف شماره چند تا رو باید پاک می کردم" غرق خودش شد، به دشت سبز میاندوآب تیز نگاه دوخته بود و انگار متر صد خاطره می کرد." پیداش کردم کاک یوسف اما این شماره مال خیلی وقته بعید می دانم الان عوض نشده باشه" چند تایی زنگ خورد" بَله. وای خودش بود همون صدای محکم و نازنین با طنین کردی و مهربون"بَله". اگر فرمودید من کی هستم جایزه دارید "باید یه کم صحبت کنید" حتماً اونم مثِ من رفت سراغ ورق زدن خاطرات. گوشی به کیومرث معترض رسید که "بابا اذیتش نکن. سلام کاک یوسف منم کیومرث و اون حسن بود". بَه مانند ماشینی که ترمز ببره ادامه داد و زد زیر خنده. "پسر چه شاد شد از آمدن ما گفت بیایید منتظرم توی باغ" تو راه خستگی ایام پیری مجالمان نداد و لختی پلک رو هم گذاشتیم . رفتیم سراغش.
جاده اشنویه جلو جاده با لباس فاخر کردی تمام قد تو جاده ایستاده. دارهای سبز سیب عاشقانه سلام دادن و ما پای سخنش شیرین و با حرارات. کاک یوسف از زمین و زمان گفت عراق تا کرکوک ایران تا بازار سیب از عشق تا هستی. چای خوش عطر کردی سرمستمان ساخت و هندوانه سیرآب. باغش زیبا و علفها دلنشین. راز سر زندگی یافتیم.
آخر هم واسه اینکه دل ما رو حسابی بسوزونه گفت "در فیس بوک هست و..." بابا درود.
قربانی عزیز را برداشتیم و سری رفتیم پیش دوست. شاهد کار خوبی از شهردار نقده شدیم اون زدن عکس تعدادی قهرمان با مطلبی روی تیر برق بود. قشنگ بود و دلنشین سلطان یعقوب این تپه ی خاطره سبز منتظر ماست.همیشه اول دیدار سکوته. و مرور خاطرات. فقط بینمون نسیمه که گذر می کنه. سنگش قشنگه فقط قدری سنگینِ نکنه دلخور این همه سنگینی. بشه البته بار برای اون راحت بود. بار دیگران هم خرسندی. عاشق بود.
" دلم از نبودنش پُره، آنقدر که اضافه اش از چشمانم می چکد"
قربانی برای بابازاده از چگونگی انتخاب این محل برا آرمیدن اولین کسی ازدو نفرشان (اوراز وقربانی)گفت و خنده های محمد که "ببین به تو زودتر می رسد" زنده باشد قرانی ها برای ما. از همسایه محمد حرف آمد مادرش کنارش آرمیده و...
قصه محمد و نازی
سه عشق ...
القصه: سال 82 وقتی محمد رو از پاکستان اوردن و قرار شد اینجا آروم بگیره مصادف شد با ازدواج نازی که در روستای "بالخ چی" پایین دسن قبرستون بود "نازی " با شنیدن خبر پرواز محمد قهرمان به روستا رفت، کارت عروسی رو به پاس احترام به روح بلند محمد اوراز جمع کرد. آخه مگه میشه قهرمان شهر پرواز کنه و تو ازدواج. مردم چی میگن. عروسی نازی با دختر کُرد به بعد موکول شد... چه بعد غم انگیزی . وصلتی که تیغ نامردی ایام، چند روز بعد این جوان رعنا و فداکار را در حالیکه از نقده به روستا برمی گشت در حادثه رانندگی برای همیشه از عروس کرد جدا ساخت. تا قصه ی عشقی سه طرفه برای همیشه نیمه تمام بماند. عشق اینگونه آغاز شد. هنوز وقتی به قبر نازی سرک می کشی چارقد قرمز پولک دوزی شده عروس رو سنگ قبر آویزونه. نه یکی و دوتا چند تا.
قربانی، بغضش رو فرو می ده "تا مدتها هر غروب که اینجا می آمدم عروس کُرد اون پایین پیش نازی بود و نیم نگاهش به محمد نمیدونم شاید به نوعی از محمد آزرده خاطر که این آرمیدن تو باعث جدایی او از نازی شد. این قصه تا مدتها ادامه داشت بعد دگر هیچ نبود."
چارقد نامزد نازی
نوشته روی قبر نازی
مقبره نازی
عشق عشق مي آفريند/عشق زندگي مي بخشد
زنده گي رنج به همراه دارد / رنج دلشوره مي آفريند
دلشوره جرأت مي بخشد / جرأت اعتماد به همراه دارد
اعتماد اميد مي آفريند / اميد زنده گي مي بخشد
زنده گي عشق مي آفريند / عشق عشق مي آفريندتا تنگ غروب ماندیم و در تنهایی محمد شریک. رنجور و چیزها آموخته به شهر باز می گردیم و دل پیش یار داریم. تا پاسی چانه ها گرم است از همه چیز و همه کس. کس و ناکَس. از وظیفه ها گفتیم و تعهد تا عشق و شور سرمستی. تا نا مردمی ایام...
دگر روز خود را بر بلندای تپه ی حسنلو در ۷ کیلومتری شهر نقده یافتیم. یافتن که نه خود را گم کردیم. نقطه ی در قلب کهن تاریخ سرزمین باستانی ایران. وای دلت میگرد از این همه توجه؟!. مراقبت و... انگار نه انگار جام طلای حسنلو ، جام برنزی مربوط به هزاره یکم پیش از میلاد اینجا پیدا شده. از هر جا می خواهی اجازه بازدید هست؟! ازهر کجا ارداده می کنی می توانی راه بروی؟! کنج هر ستونی زانوی غم بغل کنی؟! وای از این همه آزادی دلم گرفت؟!! دوست داری خاکش را توبره کن، نمونه بردار. روی دیوار راه برو. عکس البت بی مانع؟!
شاید بتوانی کسی را که خواب است بیدار کنی اما کسی که خود را به خواب زده هرگز ...!
آمدند قلمی ها با حرص ولع که ببینند و بدانند و بنویسند. کیست؟ کجاست؟ کسی که برایم گوید تاریخ این سرزمین را. آمد. اما کوتاه و بی مطالعه داد سخن داد. هر چه می دانست در میان شوخی، خنده و تمسخر عده ای از اهل قلم و فرهنگ؟! زِ یادش برفت. بعداً رفتم سراغ دنیای مجازی و چیزی بیشتر یافتم:
تپه حسنلو ابتدا بوسیله یک هیئت تجاری ایرانی در سال ۱۳۱۳ خورشیدی کاوش شد و در اسل ۱۳۱۵ بوسیله سر اورل اشتین دانشمند انگلیسی چندین گمانه در آن زده شد و مقداری هم اشیاء بدست آمد. در سال ۱۳۲۶ یک کاوش تجارتی بوسیله آقای فرهادی انجام گرفت و آقای محمود راد بازرس فنی این حفاری بود. در سال ۱۳۲۸ از طرف اداره کل باستانشناسی آقای مهندس علی حاکمی باتفاق آقای محمود راد مأمور کاوش علمی در این تپه باستانی شدند. مقدار زیادی از اشیاء حسنلو که امروزه در موزه ایران باستان دیده میشود بوسیله این هیئت علمی به موزه تهران آورده شدهاست. ضمناً گزارش این حفاری بوسیله هیئت مزبور در جلد اول گزارشهای باستانشناسی در شهریور ماه ۱۳۲۹ چاپ شدهاست.
در سال ۱۳۳۴ شمسی یک هیئت مشترک ایرانی و آمریکایی به ریاست پروفسور رابرت دایسون در تپه حسنلو مشغول کاوش شدند. این حفاری در سالهای بعد هم ادامه یافت. برداشت از ویکی پدیا
بالاخره روز پنجشنبه ۲۳ فروردین ماه سال ۱۳۳۷ هیئت مشترک ایران و آمریکا ضمن حفاری در این تپه موفق به کشف جام بزرگ طلای حسنلو گردید. بازرس فنی و نماینده ایرانی هیئت در آن هنگام آقای علی اکبر اصغریان بود. از آن پس مرتباً این تپه بوسیله هیئت مشترک ایران و آمریکا حفاری شده و هنوز هم ادامه دارد (ولی تاکنون کتاب مستقلی در این باره از طرف دکتر ادیسون به چاپ نرسیدهاست.)
در دو فصل آخر حفاری تپه حسنلو یعنی در تابستان سالهای ۴۹-۵۱ که غلامرضا معصومی بازرس فنی این هیئت بود.
بهونه خوبی است تولد و انداختن خود به صرف بستنی اون هم از نوع محلی و ناب البته اونی که من می شناسم پول بده نیست هیچ گویا پولی هم به جیب زد از این ماجرا. نقده. پارک سلطان یعقوب و تپه ی خاطره ها از خیلی پایین تر می شد کاک معروف و برنجی دوست محمد را تشخیص دادآماده خوش آمد گویی به میهمانان چه ساده فرید خوش آمد گفت تا آغاز شود این هفتمین نشست کوهی . حرف کوه بود کوهی ها. قلم و بود درد نوشتن.
در شامگاه ۲۵ شهریور سال ۱۳۴۸ در شهرستان نقده به دنیا آمد. هنگام تولد وی حاج احمد اوراز دوران حبس را در زندان فلک الا فلاک سپری مینمود و این آغاز توأمان با درد و رنج دوری از پدر، سرآغاز زندگی بزرگ مرد تاریخ کوهنوردی ایران زمین را رقم زد.
محمد اولین سالهای زندگی را به سبب مشکلات ناشی از دستگیری پدر و سپس تبعید وی به شهرستان کاشمر به دور از زادگاه و در نهایت ناملایمات روزگار به همراه خانواده در آن شهرستان سپری نمود و بعد از سه سال به شهرستان نقده بازگشت.
سال ۱۳۵۵ مصادف بود با شروع دوران تحصیل محمد و او دوران ابتدایی و راهنمایی و دبیرستان را با در شهرستان نقده به اتمام رساند و در سالتحصیلی ۶۵ـ۶۶ موفق به أخذ مدرک دیپلم در رشته اقتصاد وعلوم اجتماعی شد. از سال ۱۳۶۷ الی ۱۳۶۹ وارد دوران خدمت سربازی شد و پس از پایان دوران خدمت سربازی در سال ۱۳۷۳ در رشته کارشناسی تربیت بدنی دانشگاه ارومیه پذیرفته شد و در سال ۱۳۷۹ از این دانشگاه فارغالتحصیل شد (با وجود وقفه ی بسیار به سبب شرکت در اردوهای تیم ملی).
سال ۱۳۶۷ در اولین تجربه ی پیش از ورود به دنیای حرفهای کوهنوردی گروه قندیل را بنا نهاد و بعد از آن فعالیتهای خویش را در گروه کوهنوردی سامرند شهرستان نقده ادامه داد تا بالاخره در سال ۱۳۷۳ به همراه جمعی از دوستان پیشکسوت این رشته در سطح شهرستان گروه کانون کوهنوردان نقده را تأسیس کرد و آغاز فعالیتهای این گروه را میتوان سر آغاز ورود محمد به دوران زندگی حرفهای در رشتهٔ کوهنوردی قلمداد نمود.سال ۱۳۷۶برای اولین بار پس از فراخوان فدراسیون کوهنوردی در اردوهای آماده سازی تیم ملی جهت اعزام به قلل گاشربروم دو و راکاپوشی در کشور پاکستان شرکت نمود و با نشان دادن توانمندیهای لازم موفق به عضویت در تیم اعزامی به قله راکاپوشی با ارتفاع ۷۷۸۸ گشت. ودر همان سال به اتفاق ۶ نفر از دوستان و اعضاءتیم موفق به صعوداین قله شد و اولین تجربه ی هیمالیا نوردیش را با موفقیت پشت سر نهاد. سال ۱۳۷۷ را میتوان نقطه عطف تاریخ زندگی محمد اوراز دانست در این سال وی به همراه سه نفر از اعضاء تیم ملی کوهنوردی ایران توانست به قله اورست بلند ترین قله جهان صعود نماید. به این ترتیب وی به عنوان اولین صعود کننده ایرانی قله اورست شناخته شد. بعد از صعود به قله اورست هر روز برگ زرین دیگری بر افتخارات این قهرمان نامی اضافه شد و هر قدمی را که پشت سر مینهاد پلهای بود در جهت رشد و تعالی وآشکار شدن هر چه بیشتر توانمندیهای ذاتی بزرگمرد کوهنوردی ایران زمین و به طبع آن در جهت رشد و تعالی ایران عزیز.
و بالاخره در سال ۱۳۸۲، حین صعود به قله گاشبروم ۱ در هیمالیای پاکستان، محمد اوراز به همراه مقبل هنر پژوه بر اثر سقوط بهمن از ارتفاع 7850 متری به پایین سقوط و 4 روز پر اضطراب توسط همنوردانش به پایین حمل و نهایت انتقال به بیمارستان اسکاردو و سپس اسلام آباد، مقبل هنر پژوه سالم ماند ولی محمد اوراز پس از انتقال به بیمارستان شفا در اسلام آباد پاکستان در گذشت.
مدارک کسب شده و قلل صعود شده
- دوران تحصیل راهنمایی در مدرسه سید قطب و شهید محمد رئوف وقاضی محمد.
- دیپلم رشته اقتصاد اجتماعی فارغ التحصیل خرداد ۱۳۶۶
- سال ۱۳۷۹ أخذ گواهینامه رشته کارشناسی تربیت بدنی محض (دانشگاه ادبیات و علوم انسانی دانشگاه ارومیه)
- سال ۱۳۷۶ کسب مقام اول آسیا در صعود به قله راکاپوشی هیمالیای پاکستان
- فتح قله اورست در سال ۱۳۷۷ (مقام طلای جهان)ارتفاع ۸۸۷۸متر
- سال ۱۳۷۹ أخذ گواهینامه دوره مربیگری درجه ۲ یخ و برف
- سال ۱۳۷۸ صعود به قله چوایو (ارتفاع ۸۲۰۱متر ـ مدال نقره جهان)
- کسب مربیگری درجه ۱ سال ۱۳۷۸
- فتح قله شیشاپانگما به ارتفاع ۸۰۱۲ متر سال ۱۳۷۸ مدال برنز جهان
- کسب دو دیپلم از فرانسه (جولا و آگوست ۱۹۹۹)
- فتح قله ماکالو به سال ۱۳۸۰ بدون ماسک اکسیژن مقام نقره جهان
- سال ۱۳۸۱ فتح قله لوتسه بدون استفاده از ماسک اکسیژن به ارتفاع ۸۵۱۶ متر (مدال طلای جهان)
- سپتامبر ۲۰۰۱ صعود به قله آرارات در معیت تیم پیشکسوتان
- سال ۱۳۸۱ انتخاب به سمت امور اجرایی فدراسیون کوهنوردی
- سال ۱۳۸۲ أخذ گواهینامه مربیگری درجه ۲ سنگنوردی
- صعود به قله گاشربروم یک تا ارتفاع 7850 متر مقام طلای آسیا
- مرد سال کوهنوردی در سالهای ۷۸-۷۹-۸۰
- مربیگری تیمهای ملی جوانان و بزرگسالان
- دارنده اولین مدال طلای تاریخ ورزش آذربایجان غربی
- فتح قله مون بلان بلندترین قله رشته کوه آلپ در سال ۱۳۷۸
برداشت اولیه از ویکی پدیا اصلاح صعود ها نجاریان
ما به عنوان میهمان. شاید هم ناخوانده آمده بودیم و از این رو احتیاط می کردیم کاری نکنیم به کسی بَر خورده دخالتی در امورات داشته باشیم . هم از این رو بود که حتی تصمیم گرفتیم در صعود در حاشیه باشیم، تا نکند سوء برداشتی صورت گیرد. ولی مگر می شود کسی نزد برادر دوست، آدم بیاید و یادی از قهرمانی کند و ما بی تفاوت باشیم این خصلتی پسندیده است درود بر شما مردم خوب سرزمینم.
چند قاب نا قابل از دنیای ما ورای ابرها هیمالیا آورده ام با کتابی . یکی به برادر دوست کاک معروف هدیه می شود. دیگری مربی اخلاق و استاد او قربانی که سالها زحمت کشید. و دیگر بزرگوار پیشکسوت خاک گود خورده کیومرث بابازاده همو که سالها رنجدوران کشید و نهایت خوب نویس با اخلاق کوهها از کردستان کاک صدیق. سخته در مورد دوست و رفیق غار حرف زدن من که حرفم نیامد جز بغضی غریب در گلو. در ادامه برنامه اهدا تندیس به خوب نویسان و خوش اخلاق ها بود و... جای اهداء تندیسی به خانواده محمد خالی که.
انتقاد هم مانند باران ، باید آنقدر نرم باشد، تا بدون خراب کردن ریشه های آن فرد موجب رشد او شود ....
به بحث گفتگو داغ بود به گرمی غذای خانواده محترم اوراز در باغی مصفا از همه چیز گفتند که بیش پیرامون حال و هوای کوه بود، ناهاری مفصل بدرون رگ ریخته شد به همراه اکسیژن ناب درختان با صفا تا دل و جان دهیم به مسیر زیبای پیرانشهر، این مسیر برای من یه جورایی تجدید خاطرات تلخ و شیرین آخر جَنگه در سربازی همان موقع که بد جوری تار و مار میکردند عزیزان بیگناه را و بد جوری بیرحمی شده بود رسم ایام؟! آدم حس می کرد نباید رحم شفقت مونده باشه و همه اش باید نامردی باشه و آدم کشی ولی توی این همه بیرحمی وقتی می رفتی تو دل مردم بازم همون صمیمیت مردم لب مرزی بچشم می خورد.
هنوز کوه های پیرانشهر مملوست از برف و این یعنی گذران زمستانی سخت و زُمخت همه چیز مثِ سالها قبله بجز چند عمارت تازه ساز مسیر پیرانشهر سردشت همیشه پره از خاطرات گریز پا، سبز و مخملی. هیچ معلوم نیست جاده است یا پارک یکی عرض جاده رو بی خیال می گذره دیگره با تراکتور با مالکیت مطلق جلو می رود و این یعنی آخر آرامش زیر دست قلل حاج عمران را به سمت شرق ادامه می دهیم این قلل در ادامه به قله بلند قندیل و در ادامه به جنگل ها ی آلباتان و نهایت سردشت می رسد.
25 کیلومتری با چند پیچ و خم اساسی جاده را به سمت سردشت پیش می رویم، بوی کباب داغ هوش از سر می برد که همدست شده با رایحه ی خوش بهار. اینجا کوشش کار یعنی زندگی. این را می شود از اتحاد و یگانگیشان در کار دید. زن مرد فرقی نداره از طرفی در این وادی بیشتر سیستم مرد سالاری ست و زن بار عمده ی مشکلات را به دوش دارد. و اما زمین با آنها مهربان. سبزه ی نورسته عاشقانه با نسیم هم بازی ست و آنها بکار حرص علف های غریب. چه معنی دارد علف غریبه خیلی آب هست و کود؟!.
از جاده اصلی دل کنده وارد روستای "گزگسک منگور" از مسیر پر سنگ و لاخ می شویم. راهی است برای تراکتور. چاره ای نیست باید به جایی امن رسید. وسط روستا زنی مهربان ما را می خواند و مرد بیخیال به کار قلیان و چای کردی. آن سو تر بز و گوسفند های از صحرا برگشته راحت می شوند از فشار سینه و تن می دهند به سر انگشتان زُمخت و خشن شیر دوش. چوپان هم که انگار سر فرزند به دوش گرفته چنان که نق و نوق بنده خدا در نمیاد. برو بچه های ده هم که مشغول بازی کودکانه اند و سر در گریبان دارند.
به قـــولِ زنده یادحسین پناهی
تازه میفهمم بازی های کودکی حکمت داشت زوووووووو..... تمرین روزهای نفس گیرزندگی بود.
براه می ز نیم از شیبی تند به دل جنگل هم پای تعدای عشایر که با اهل و عیال دل به کوه دارند و در گرمای کوه مرد سوار بر حیوان و زن پیاده به کوه.
بیا به کوه، به قله بگریزیم آنجا که بوی تند آدمیان به مشام نرسد
علف ها سرمست کننتده است از میان جنگل بکر بالا می رویم، بادام وحشی گلابی، ون و... و نرم آهنگ این خلق نرم نویس سینه در سینه کوه از ملیت های مختلف و هردم نوای از ته دل و آن که کهنه کار تر نفسش گیرا تر بوی گیاه های وحشی به شوق وا میداردمان تا از برای نوشیدن هم ساخت کوکویی صحرایی مقداری چیده لذت بودنمان را صد چندان کنیم. دو ساعتی غرق تماشای ناب ترین مناظر عالم هستیم به هیچ چیز فکر نمی کنم جز الان. حالا. بودن.
نمیدانم این آینده ,کدام بود که بهترین روزهای عمر را حرامِ دیدارش کردم؟
طول علف تازه ازما بلند تر شده. چشمه ای گوارا بی ریا شیرازه جانش را در طبق اخلاص نهاده. آبمان داد. ما نیز نفس خسته بدو سپاردیم. تا دیگران از گرد راه رسند آنها نیز چو ما. چه عبارت زیبایی ست بیا آب. چه گوارا این آب چه زلال این جوی. بال دست این محل چند زیستگاه ابدی است که از شواهد و نوشته های خاص روی سنگ پیداست، گویا متعلق به مبارزین سالها قبل بوده اندکه بر بستری سبز و نرم آرمیده اند ، تا متعلق به هر مسافر از راه رسیده شوند.
در کنار رود و علف. آنجا که نوای رود سمفونی موزن خود آغاز کرده و بی فخر و ناز هر چه دارد برای برای زیستن و از نو رستن به هر آنچه هست هدیه می دهد.
تا دقایقی دیگر اینجا به شهرک رنگی تبدیل می شود. بی مرز و حصار. بی رنگ و نژاد کنار هم. بوی علف های وحشی و غذای خانگی در هم می پیچد و آن که تازه کار به قوطی و غذاهای حبس شده پناه می آورند. آن که دانا تر از داشته های محیط از لبنیات گرفته تا... به بدن می رساند تا این ثانیه ها خاطره شود.
میهمانی همسایه رفتن شروع می شود و بیش حرف این مدت است و نوشتن قصه ی برای فردا. از خوب نوشتن گفتند و از چگونه نوشتن فردا. برای عده ای مقبول افتاد و پاره ای روی دنده لج. بی تغییر و به شور. شاید این زمزمه رود تا صبح صیقل دهد؟! بر پاک نوشتنشان زین پس.
چه ساده از خود گشتند من... وبلاگم و ...بعدی شاید مزه ای از بعضی گلوله می شد اما بیش خستگی داشت و سودی اندک کاش از بهترین نوشته شان گفته می شد. که آن موقع باید قدری بساط معارفه دور تر از فریاد آب پهن می شد. و یا بعد این هفت تجربه گران باندی کوچک با خود می آوردند. هفت صعود تجربه اندکی نیست. کاش خود می گفتم. یا دیگران که دوست خوب در این یکسال و اند از فلان مطلب خوشم آمد و... یا همین جا با رای این تعداد بد نویس و خوب نویسی آورده می شد.چه خوب بود از تجارب حاضر در جمع فالی گرفته می شد. یا خواسته می شد. شما که بالا رفتید و ما نوشتیم. نقدتان کردیم. خوب و بدتان را جلو دیگران عریان ساختیم. براستی خوب کردیم یا بد؟!. قضاوت از بیرون شاید پاره ای اوقات تند باشد اما ثابت شده راهگشا است. بگذریم برای من بد نبود. همیشه تجربه نو دلچسبه.
نوشته های ناب بعضی ها را با چهره هاشان مقایسه کردم. قشنگ بود وصل نمودن ترنم اون خطوط با چهره، حنجره و صدا. چه همخوانی موزونی. فقط تک چهر های یافتم که نبودند آن چیزی که تصور می کردم. مگه قراره آدم همیشه خوب برداشت کنه. مگه اینها خواهند توانست ثابت کنن خطوطی که راندند واقعا حق ما بود با بلعکس. زمان بزرگترین داور نوشته هایمان است. راستی برای سال بعد چه بنویسیم؟!
تا برقصد از علفی، به علفی،دانه های شبنم!
کاش دانه ی شبنمی بودم. ساده بر فرق علفی می نشستم و دقایقی بعد دگر هیچ نبود.. شاید مجالی بود می گفتم با خود عهد بستم. شاید تو هم می بستی. عهد بستم تا تجدید پیمان:
بد کَس ننویسم. به کسی اعتمادنکنم مگر خلافش ثابت شود. بی قضاوت دو طرف ننویسم. برای دل بنویسم. اگر نوشتم به آینده اش فکر کنم چه تاًثیری در زندگی و ... دیگران دارد. هرگز کسی را تخریب نکنم. از روی کینه ننویسم. از خوب ها خوب بنویسم حتی اگر به ضرر من باشد. به پاکی محیط زیستم بیندیشم. زمین را پاک، پاس بدارم. به چهره های ناب کوهی ها آشنا شوم. به جای سفرکنم که تا به حال نرفته ام. بدنبال گرد گیری نکته یا نوشته های خود و دوستان لا به لای خطوط گشتم تا رسیدم به:
گاهی می رویم تا برسیم کجایش را نمی دانم. فقط می رویم تا برسیم. بی خبر از آنکه همیشه رفتن راه رسیدن نیست. گاه برای رسین باید نرفت، باید ایستاد و نگریست به مسیر طی شده. گاه رسیده ای و نمی دانی و گاه در ابتدای راهی و گمان می کنی رسیده ای، مهم رسیدن نیست مهم آغاز است که گاهی هیچ روی نمی دهد و گاهی می شود بدون آنکه خواسته باشی...
با ترس و لرز هزار تا صدقه و... قربانی لقمه کوکو سبزی با گیاه گزنه را زیر لب مزه مزه کرد سر به علامت رضایت تکان داد و احسنتی چلشنی لقمه ها کم بود و خاطره ای بیش نبود. مهم با هم و بودن و آموختن است مثل کلاس رفتن و چادر زدن که بساط خنده این ساعت شده. تا کسب تجربه ای باشد. چقدر مطلب آموختیم. چقدر نا گفته شندیدم از همه بیات، کیومرث، قربانی، محمد، یا آن جوان نازنین که حرفها را می قاپید یا ضبطش می کرد برای بعد و... نیمه شب تعدای به جمعمان افزود شد عاشقان خسته دلی که ازدره به شوق دیدار دوست شتابان آمدند. مهم نیست خواب باشد. مهم این است ببینیمش. همون است که در رویا بافته بودیم. وای چقدر قلم اینجاست. حیف نیست، خوابند. شهر خواب! اینجا هم خواب؟ آتش همیشه گرد هم آورست. پدر چای و چاشت می دهد. بازم سر تکان می دهد. آخر عمری چه گیر افتادیم. چقدر شور چقدر شَر شوق پرواز زیباست.
شب زیر نور ستاره ها خوش می گذرد بیش از آن رو که در قابی ثبتش کنیم. هر چه سخت تر زیباتر و دلنشین تر دقایقی از هوش می رویم. مهم نیست چند ساعت مهم کیفیت پلک گذاشتن است. صدای بلبلی عاشق به خود می آوردمان و بوی دود و هیمه. کردها تا دیر وقت شادی کردند و شادی هدیه.
همیشه صبح کوه دلچسبه. دم دمای صبح تو خودت کِز کردی. مچاله شدی. و سر تو کیسه بردی تا بلکه بخار دهنت فضای پیرامون رو قدری گرم کنه. آی می چسبه این دم صبحی چرت قیلوله زدن. اما نمیذاره. این شفق زرد هیچ وقت نذاشته دل سیری بخوابیم. قبل هر چیز دنبال دوربینی. سخته ترک کیسه اونم بی چادر. لباسی دست و پا کرده از خیرش می گذری. حتماً به هم وضع خودت بر خواهی خُرد. عابری شاید عاشقی باشد پس به هر عابری سلام کنیم. سلام بر صبح وای این همه نور. این همه عشق در هوا. رنگ و دود و نور به هم آمیخته تا ما را دیوانه کند.
صدای زنگوله یعنی تنبلا پاشن. و زرنگا فکر چاشت باشن. و زبلا رفتن آبشار و دزدکی اولین عکسا رو شلیک کردن. و حالا مثِ گربه ملوسا دنبال یه لقمه جرت و نرمن. و همه میدونن قربانی صبا تخم مرغ داره تازه امروز سنگ تموم گذاشته بچه ها کله پاچه مونده رو دست این همه خُرد و ریز و یک کنسرو کوچک کی بخوره کی تماشا به هرکی لقمه ای از روی مهر می رسد. اما تخم مرغ بهتره. چای هم که جانم آتشی بوی دود و هیمه جنگلی میده و تا ته دل جَلا. برا نخوردن ترافیک و تازشم برگشتن به پیرانشهر واسه اجرای برنامه دیگه تعجیل داریم. خلاف رود رو بالا می ریم تا به پلی چوبی که به طرز زیبایی ساخته شده برسیم همون پلی که بعضی ها دیروز باهاش انس گرفتن آخه چند تا چوبش رو برا سوختن بیرون کشیدن؟!
بعد پل به جَلدی جَهتمون به سمت محل خواب عوض می شه. دو سه تا گیره به دستامون خوش میاد. صفا میده زیر پا شُر شُر آب.جاری و روان. یه دره تنگ و باریک غرق سکوت به جهت شرق جلومون سبز می شه. پُره از ریواس و گُلای ناز رنگ وارنگ با بو های ناب. شیب تندی ما رو می رسونه زیر بهمنی کُهنه. یاد همنوردای کاشانی به دلم چنگ می زنه بیش برای همنوردی مانده زیر خروارها برف تو دل کرکس بی رحم. دیشب خوابش رو دیدم. یادش بخیر. یادشون سبز اون عزیزان سفر کرده غم نمبینی.
همه چی از یاد آدم میره مگه یادش که همیشه یادشه
قدرت آب برف رو تکه پاره کرده، لا به لای بهمن تعدادی درخت بچشم می خوره. آبشار "خرپاب" بی امان و خروشان سنگا رو صیقل میده و سرازیر . قطرات دُر گون نرم و بازیگوشانه آب رو روی گونه ها می ریزه و چنان به جان می شینه که نگو. اینجا پایان کار این صعود قلمه چه جایی همه به شور آمدن برا گرفتن پرچم یادبود زیر آبشار. مهم نیست خیس خالی بِشی مهمواینه عکس خوبی بگیری. همیشه آخر کاری پرچم ها بالا میره. و ثبت دقایق طلایی و فکر بازگشت. سخته کاش سفر پایانی نداشت.
هست را اگر قدر ندانی می شود بود
بر می گردیم از سوی دیگر آب تا نکند ریواس های گل کرده دلخورمان شوند که به ما سرنزدید به پل نرسیده میخکوب سماجت قاطر و نرفتن روی پل می شویم و اصرار قاطر چی که خَرش به کرسی می نشیند. قاطر لنگان لنگان از پل می گذرد و ما شاد از شکار صحنه.
به تندی حاضر می شویم و براه می زنیم چند تا از شاگردای زِبل قربانی با ما هم گام می شَن و در راه چند مروری بر گام برداری و زندگی در کوه می شود. مسیر برگشت از دره، چند باری خشونتش رو به رخ می کشونه. آب خروشان، کوهنورد ناشی و سنگ ناسازگار مثلتی است ناسازگار با هم از این رو باید ایمنی را چند برابر کرد.
اگر جرات رد کردن نداری بهتر است ملتمسانه از کنار آب بگذری و از خِیر خیس شدن بگذری. مسیر زیباست و انگاری تابلو در تابلو به نمایش گذارده می شود. مجال نفس کشیدن از دست این همه زیبایی نیست. انگار آکواریومی است پر جنب و جوش، کم نور و رویایی. بوی خوش چای قربانی به خود می آوردمان تا امروز در خاطره انگیز ترین جای دلمان جای بگیرید. تا سپاس بریم آنان که ما را گِرد هم آوردند در این فضای زیبا و شورانگیز.
بدرود ای آبشار زیبا بدرود ای همنوردان مهربان خرداد 91 نجاریان
نظر رسیده
در نگاهت ، همه ی مهربانی هاست :
قاصدی که زندگی را خبر می دهد ،
و در سکوتت همه ی صداها :
فریادی که بودن را تجربه می کند
برج سینا
بل بل به سر چشمه چکار آمده ای
یا تشنه شدی یا به شکار آمده ای
نه تشنه شدم نه به شکار آمده ام
عاشق شدم و دیدن یار آمده ام!
سلام
در مورد این نوشته و یکی دو نوشته ی اخیر نمی دونم چی باید بگم .فقط میدونم با نوشته های قبل تر از نطرالقاء حس ،انسجام مطلب و شیوایی ، جذابیت و گیرایی خیلی فرق دارند و میگم فوق العاده اند . دیشب که میخوندم لحظات خوبی رو با اون داشتم بخصوص ابتدای مطلب و ناز ی و ... که اشک من هم سرا زیر شد .... دست مریزاد .البوم عکس ها در فیس بوک من