بندر آب چشمت
در بندر آبی چشمانت
باران رنگهای آهنگین میوزد،
خورشید و بادبانهای خیره کننده
سفر خود را در بینهایت تصویر میکنند.
در بندر آبی چشمانت
پنجرهای گشوده به دریا،
و پرندههایی در دوردست
به جستجوی سرزمینهای به دنیا نیامده.
در بندر آبی چشمانت
برف در تابستان میآید.
کشتیهایی با بار فیروزه
که دریا را در خود غرقه میسازند
بی آنکه خود غرق شوند.
در بندر آبی چشمانت
بر صخرههای پراکنده میدوم چون کودکی
عطر دریا را به درون میکشم
و خسته باز میگردم چون پرندهای.
در بندر آبی چشمانت
سنگها آواز شبانه میخوانند
در کتاب بستهی چشمانت
چه کسی هزار شعر پنهان کرده است؟
ای کاش، ای کاش دریانوردی بودم
ای کاش قایقی داشتم
تا هر شامگاه در بندر آبی چشمانت
بادبان برافرازم.
+ نوشته شده در یکشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۱ ساعت 16:23 توسط ح .نجاریان
|