در وصف عاشقان دلها


از هر کرانه تیر دعا کرده ام رها 

           باشد که زان میانه یکی کارگر شود

آخه من چی بگم. چی باید بگم. اصلا چی می تونم بگم. شدم، مِث موقعه هایی که پاهات قفل می کنه و دیگه یارای رفتنت نیست. راه نفست بسته و خدا خدا میکنی بلکه رحمی شود و یه ذره اکسیژن ناب وارد ریه بشه. یا اون موقع که دیگه توان کشیدن کوله. آره توان بردن زندگیت نیست. همه رو میزاری بلکه. آره بلکه رها بشی. یه باره دیگه به زندگی لبخند بزنی. آرزو می کنی اگه رها شدی دیگه هرگز نیایی.  خوب اینا رو ارتفاعات یا مناطق صعب العبور جهان بیشتر پیش میاد که کار یه عده آدم آسمون جُلن که ستاره لحافشون و سنگ سرد بستر گرمه واسشون. اما امروز همین امروز برا من کف زمین توی سالن. رو صندلی همین حال هوا دست داد. گیج و منگ شدم. اشک پهن شد کف صورتم وقتی وثوق از سرطان گفت. از عشق گفت. از پدری که بچه اش رو از روی نداری، فدای این لعنتی سرطان کرد.

یاد محمود  دوستم افتادم وقتی تو خانتنگری بغضش ترکید واسه بچه های فقیر، یاد پرچم صورتی افتادم . یاد اون پرنده ناز. یا اون سَر ناز بی مو افتادم. دلخور، خودم شدم که چرا دیر این کار رو دیر  شروع کردم. کاش زودتر می تونستم یاد و نام  بیمارا رو  بانگ میزدم تا قدری بخود آییم .

ممنون همیار عشق. ممنون همیار بیمار سرطان.

کوچک باش و عاشق

             که عشق، میداند بزرگ کردنت را 

                                              نلسون ماندلا